جدول جو
جدول جو

معنی بی منت - جستجوی لغت در جدول جو

بی منت
(مِنْ نَ)
مرکّب از: بی + منت = منهعربی، بدون احتیاج به درخواست. بی عرض و نیاز و التماس. بدون قبول احسان. بطور آزادی و اختیار و خالصاًلوجه اﷲ. (ناظم الاطباء)، نعمت دادن بکسی و بار منت ننهادن بر او و بی من و اذی. (آنندراج) :
ترا چه باید خواند ای بهار بی منت
ترا چه دانم گفت ای بهشت بی دربان.
فرخی.
- دهنده بی منت، خدای تعالی.
رجوع به منت و منه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی سنگ
تصویر بی سنگ
سبک، کم وزن، کنایه از شخص کم قدر و بی منزلت، برای مثال من بی سنگ خاکی مانده دلتنگ / نه در خاکم در آسایش نه در سنگ (نظامی۲ - ۲۲۷)، کنایه از بی طاقت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی مهر
تصویر بی مهر
آنکه نسبت به دیگری مهر و محبت ندارد، نامهربان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی صفت
تصویر بی صفت
آنکه فاقد صفات نیک است، ناسپاس، بی وفا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی رنگ
تصویر بی رنگ
آنچه رنگ نداشته باشد، کنایه از ساده و بی آلایش، طرح ساده که نقاش بر روی پارچه یا کاغذ می کشد و بعد آن را رنگ آمیزی می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی جهت
تصویر بی جهت
بی سبب، بی علت، بدون دلیل، بیهوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی حمیت
تصویر بی حمیت
بی غیرت، بی تعصب، بی مروت
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ ها)
مرکّب از: بی + منتهی عربی، بی منتها. بی پایان. بی انجام. بی نهایت:
به یک دانه گندم در ای هوشیار
مسیح است بسیار و بی منتهی است.
ناصرخسرو.
دریای سبز سرنگون پرگوهربی منتهی.
ناصرخسرو.
خود ز بیم این دم بی منتهی
بازخوان فأبین ان یحملنها.
مولوی.
این ندانستند ایشان از عمی
هست فرقی در میان بی منتهی.
مولوی.
و رجوع به منتهی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
مرکّب از: بی + منتها = منتهی عربی، بی منتهی. بی انجام. بی پایان:
ور بدل اندیشه از مردم کنی
مشغله شان بی حد و بی منتهاست.
ناصرخسرو.
اوست مختار خدا وچرخ و ارواح و حواس
زان گرفتند از وجودش منت بی منتها.
خاقانی.
نمی خواستم رفت ز ارمن ولیکن
ز طوفان بی منتها میگریزم.
خاقانی.
شاید که در حساب نیاید گناه ما
آنجا که فضل و رحمت بی منتهای تست.
سعدی.
باغ سبز عشق کو بی منتهاست
جز غم و شادی درو بس میوه هاست.
مولوی.
و رجوع به منتهی و بی منتهی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نِ)
مرکّب از: بی + منش، پست. سبک:
فرستاده ای بی منش برگزید
که آن خلعت ناسزا را سزید.
فردوسی.
کنون بی منش زینهاری شدم
ز اوج بلندی به خواری شدم.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرکّب از: بی + من، بی روح و بی جان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی منزلت
تصویر بی منزلت
بدون حرمت و مقام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی آلت
تصویر بی آلت
بی سلاح، بی ساز و برگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی منش
تصویر بی منش
پست، سبک
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که در مستی عربده کشد و شرارت نماید کسی که پس از مست شدن هرزه گویی و شهوت پرستی نماید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از با مکنت
تصویر با مکنت
ثروتمند، پولدار، صاحب ثروت، ملاک، با مکنت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی دقت
تصویر بی دقت
نا هشیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی زنی
تصویر بی زنی
زن نداشتن همسر نداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی سنگ
تصویر بی سنگ
شخص کم قدر و منزلت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی جفت
تصویر بی جفت
بی نظیر، بی مثل و مانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی مروت
تصویر بی مروت
نا مرد ستمگر
فرهنگ لغت هوشیار
بی شوه بی خودی ناروا بلاژ بود مردی بلاژ شد فاسق - امردی دید شد براو عاشق (جامی) بی سبب بدون دلیل بی علت، بیهوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی حمیت
تصویر بی حمیت
بی ننگ و عار و بی نام و ننگ و بی غیرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی مهر
تصویر بی مهر
نا مهربان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی عزت
تصویر بی عزت
ذلیل و خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی عفت
تصویر بی عفت
بی شرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی علت
تصویر بی علت
بی انگیزه بی وهان بی بهانه اپچم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی مثل
تصویر بی مثل
یگانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی محک
تصویر بی محک
بی سنگ آزمایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی مدد
تصویر بی مدد
بی یار و بی معین، بیچاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی صفت
تصویر بی صفت
بیوفا، ناسپاس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی محل
تصویر بی محل
((مَ حَ))
بی ارزش، بی اعتبار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی سنگ
تصویر بی سنگ
((سَ))
بی ارزش، سبک، بی طاقت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی رنگ
تصویر بی رنگ
آکرماتیک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از به مدت
تصویر به مدت
برای زمانی برابر
فرهنگ واژه فارسی سره